حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه! هر روز کم کم می خوریم
آب می خواهم ، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم ! دیگر مسلمانی بس است
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفائل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
"مازیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم "